امشب دلم گریان است عجیب... و سیل اشک روانه...
از بس حرف دارم حرفم نمی آید، راستش را بگویم ؟دلم برای خودم تنگ شده ؟
برای خودم که بیقرار تو بودو بی ذکر ویاد تو خوابش نمیبرد ،این روزها خودم خودش را به خواب زده
خودش را دل خوش کرده به هیچ...هیچ کس هیچ جا هیچ چیز برای او تو نمیشود...
گاهی می اندیشم تو هم من را اینقدر عاشق هستی؟
اصلا مرا دوست داری؟تو هم از دوری من گریان میشوی ؟اصلا عشق مرا به حساب می آوری؟
آخرمن ذره ای هم نیستم ،این همه خوبان تو را عاشقند ...
عشق من خواب زده به بلندای تو نمیرسد،به گمانم خودم را میان این وادی گم کرده ام...شاید آن را به کسی سپرده ام که مرا خواب کرده ...
بیا و با دلم کمی راه بیا و این خواب زده را آرام کن ...روزگارم عجیب غربتکده ای شده و من قد عشقم به بلندای تو نمیرسد
من ناقابل کجاوشراب ناب کجا؟
دستان لرزان من کجا وگیسوان یار کجا؟
جزیره جان من کجا واقیانوس دستان تو کجا...
عجب!!!!وقتی با شهدا بودیم ،شما هم بودی ...
زانو بزن!!
اینجا آستان خاکساری است
اینجا قله بندگی و تعالی است
این صحرا،این خاک،این سرزمین،این سجاده...
میدانم!!
بی قرارتر از همیشه آمده ای به عرفات عشق،به عرفات دلدادگی،به عرفات بندگی...
جایی که فرهادترین فرهادها ،شیرین و مجنون ترین مجنون ها لیلای نفس خود را به دست باد سپردندو یادم تورا فراموش!!
اینجا سرزمین عشق است و امروز روز عشقبازی و دلدادگیست،پس سعی کن اولین کسی باشی که نظر معشوق را به خود جلب میکنی.
اگر امروز دستت به دامان دوست رسید،اگر امروز طعم عشق راچشیدی،اگر امروز خدارا دیدی،ما راهم فراموش نکن
اللهم لبیک....
بسم الله...